مسئله ی دیگر در جهان بینی عرفانی این است که راز خلقت جهان (عرفا آ«خلقتآ» تعبیر نمی کنند، آ«تجلیآ» تعبیر می کنند) عشق است، جهان از عشق به وجود آمده و با نیروی عشق باز می گردد. اینها تکیه می کنند بر یک حدیث قدسی که آ«کنت کنزا مخفیا فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرفآ» و این مطلب را که آ«فأحببت أن أعرفآ» (یعنی اصلا ینکه من خواستم خلق کنم چون می خواستم که معروف باشم) پایه ی حرف هایشان قرار داده اند و خیلی سخنان در این زمینه گفته اند. در صورتی که ما می دانیم در بیان فلاسفه، حتی فلاسفه ی الهی، مسئله ی علم مطرح است. علم عنایی و در واقع در آنجا باز عقل و علم نقش خودش را بازی می کند، اما در عرفان عشق نقش اساسی را در خلقت بازی می کند.
مسئله ی دیگر، حیات و تسبیح عمومی موجودات و به تعبیر آنها سریان عشق در جمیع موجودات است. ذره ای در جهان نیست که از آنچه که آنها آ«عشق به حقآ» می نامند، خالی باشد.
یکی مسائلی که عرفا روی آن خیلی تکیه دارند و بسیار عالی است و امروز تازه فلسفه های جدید اروپایی روی آن تکیه می کنند؛ مسئله ی آ«غربت انسانآ» است که انسان در این جهان یک موجود غریب و تنهاست
مسئله ی دیگر عدل و زیبایی و توازن کامل جهان است. البته این آ«جهانآ» که آنها می گویند، آن طوری که ما مغایر با ذات حق می بینیم، آنها نمی بینند، آن را به شکل دیگری معرفی می کنند که بعد عرض می کنم. ولی به هرحال جز جمال و زیبایی و جز عدل در جهان چیز دیگری حکمفرما نیست. یعنی عالم مظهر جمال و جلال حق است و نقص و نبایستنی در کار جهان وجود ندارد.
مسئله ی دیگر، بازگشت اشیاء به حق است. اشیاء از همان مبدأ به وجود آمده اند، از همان جا که آمده اند به همان جا باز می گردند، معاد در تعبیر عرفانی.
در این زمینه، مولوی شعر خیلی خوبی دارد، می گوید:
جزوها را روی ها سوی کل است بلبلان را عشق با روی گل است
آنچه از دریا، به دریا می رود از همان جا کامد آنجا می رود
از سر کُه سیل های تندرو وز تن ما جان عشق آمیز رو
البته اینها هر موجودی را مظهر اسمی از اسماء حق می دانند و می گویند اشیاء از اسمی که به وجود آمده اند به همان اسم باز می گردند. پس مسئله ی دیگر مسئله ی معاد است با تعبیر خاص عرفانی آنها.
اینها که عرض کردم مربوط به کل جهان بود. آنگاه اینها راجع به انسان نظرات خاصی دارند. انسان در جهان بینی عرفانی نقش فوق العاده عظیمی دارد تا آنجا که انسان، عالم کبیر است و جهان عالم صغیر. نه اینکه برعکس باشد و جهان عالم کبیر باشد و انسان عالم صغیر. مولوی در همین زمینه می گوید:
چیست اندر خُم که اندر نهر نیست چیست اندر خانه کاندر شهر نیست
این جهان خُم است و دل چون جوی آب این جهان خانه است، دل شهری عُجاب
چون انسان را مظهر تام و تمام اسماء و صفات و مظهر کامل اسماء حق می دانند و به تعبیر دینی و قرآنی او را آ«خلیفة الله الاعظمآ» و مظهر روح خدا می دانند این است که برای انسان مقامی قایل هستند که هیچ مکتبی آن چنان مقام را برای انسان در جهان قایل نیست. در زمینه ی انسان سخنان زیادی دارند، از جمله همان که انسان عالم کبیر است و جهان عالم صغیر و دیگر نظریه ی انسان کامل. نظریه ی انسان کامل را به این تعبیر، اول بار محیی الدین ابراز کرده.
انسان در جهان بینی عرفانی نقش فوق العاده عظیمی دارد تا آنجا که انسان، عالم کبیر است و جهان عالم صغیر. نه اینکه برعکس باشد و جهان عالم کبیر باشد و انسان عالم صغیر
یعنی این تعبیر از محیی الدین است و الا معنا از محیی الدین نیست. بعد از محیی الدین عرفای دیگری آمده اند و در این زمینه کتاب نوشته اند مثل آ«الانسان الکاملآ» نوشته ی نسفی. در تعبیرهای فرنگی ها هم، انسان کامل، ابر مرد و نظایر این ها، از همین حرف های عرفا گرفته شده، ولی انسان کامل عرفا با انسان کامل حکمای الهی و با انسان کامل علمای امروزی، آن هم مکتب های مختلف، از زمین تا آسمان فرق می کند. این که مناط انسان کامل چیست و کمال انسان در چیست مسئله ی خیلی جالبی است. که اینجا باید مکتب های مختلف فلسفی (اعم از الهی، مادی، قدیم و جدید) و عرفانی با هم مقایسه شود و مسئله ی بسیار جالبی از آب در می آید. (1)
مسئله ی دیگری که عرفا روی آن خیلی تکیه دارند و بسیار عالی است و امروز تازه فلسفه های جدید اروپایی روی آن تکیه می کنند البته با یک مقدمات چرندی که از حرفهای خودشان در می آید- و در واقع تقلیدی است از مشرق زمینی ها (و الا آن فلسفه ها به اینجاها منتهی نمی شود) و در فلسفه ی اگزیستانسیالیسم روی آن تکیه می شود،؛ مسئله ی آ«غربت انسانآ» است که انسان در این جهان یک موجود غریب و تنهاست. یک موجودی است که با اشیاء، نامتجانس است. یعنی احساس عدم تجانس با همه ی اشیاء دیگر می کند، که این هم خودش یک مسئله ی بسیار جالبی است.
در جهان بینی عرفانی راز خلقت جهان عشق است، جهان از عشق به وجود آمده و با نیروی عشق باز می گردد
مسئله ی دیگر مسئله ی عقل و عشق در معرفت است. که اینجا باز طرف اختلاف عرفا، حکمای الهی هستند. آیا کمال واقعی انسان در چیست؟ حکما در پاسخ می گویند: آ«صیرورة الانسان عالَماً عقلیا مضاهیا للعالَم العینیآ» حداکثر کمال انسان و انسان کامل آن است که انسان نسخه ای بشود علمی از مجموع جهان. پس انسان با علم، کامل می شود. وقتی انسان فیلسوف شد و یک تصور صحیح و جامع از کل عالم و از نظام عالم داشت، عقلش به کمال رسیده و جوهر انسان هم همان عقل است. این است که می گویند فلسفه هم عبارت از همان آ«صیرورة الانسان عالما عقلیا...آ» است.
ولی عرفا هرگز به چنین حرفی معتقد نیستند که وقتی عقل انسان کمال یافت، انسان کمال پیدا کرده. هرگز کمال انسان را در کمال عقلش نمی دانند، کمال انسان را در این می دانند که انسان به تمام حقیقت وجودش سیر کند به سوی حق تا -به قول اینها برسد به حق آ«یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیهآ» (انشقاق/6)
برای رسیدن به این مقصود حکیم قهرا از عقل و استدلال کمک می گیرد، ولی عارف استدلال را تحقیر می کند و از مجاهده و ریاضت و تهذیب نفس و عشق و سلوک مدد می گیرد و آن راه را کافی نمی داند و جایز الخطا می داند، که می گوید آ«پای استدلالیان چوبین بودآ» اینها چند قلمی است که مربوط به جهان بینی عرفانی می شود. حالا اینها را یک یک تاحدی که برایمان میسر باشد و وقت هم اجازه بدهد بیان می کنیم.